دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

دومین شب از شبهای قدر

ســـــلام التماس دعا از همه ی  دوستای گلم....به یاد همتون بودم امیدوارم به یادم بوده باشین دیروز والیبال شروع شد و قرار شد وسط دوتاست من آماده شم و زودی بریم خونه ی باباایرج....دوست تموم شدو من دویدم ماشین رو استارت زدم و شوشو اومد زودی رفتیم....رفتیم مامانم سفره رو انداخته بود شام خوردیم و بابا و همسری با هیجان والیبال نیگاکردن..شکرخدا والیبالمون یه مرحله هم رفت بالاو به جمع چهارتیم برتر رفت...شام خوردیم دونگی تماشا کردن ساعت یازده به بعد مامانیمو رسوندیم خونه ی رقیه خانم همسایه ی سابق که هر سال شب دوم رو م راسم دارن رسوندیم و من و همسری رفتیم داروخانه سرنگ گرفتیم و رفتیم تزریقات که آمپولم رو تزریرق کنن...چهارتارو یکی کردن و با ی...
28 تير 1393

دوتا آمپول خوشکل

  ســــلام  طاعات قبول دوستان امـــروز جمعه  الان ساعا 20:40 دیشب خیلی کسل بودم نمیدونم از داروها بود یاچی....یه چن بار قرار شد بریم بیرون یه چرخی بزنیم که اونم بعد باز کنسل شد من بدتر کسل شدم...موندیم خونه....دیروز به سفارش دکی اولین قدم این ماه بود...صبح ساعت 11:30 بیدارشدیم...امروز روزه نبودم چون وقتی روزه ام داروهامو همه بعدافظارمیخورم جمعه 12.13تادارو باید بخورم اذیت میشم یکجا امروز به سفارش همسری روزمو خوردم خدا ببخشه....اما هیچی هم نخورم جز ساعت دوازده یکی دولقمه... الان یکم پیش همسری با باباییم حرف زدن والیبال ست دوم هستش ما جلوییم...والیبال تموم شه پاشیم بریم خونه ی باباشام اونجاییم بعد مامانیمو...
27 تير 1393

نتیجه ی دومین سونو 25تیر

سلام دوستای خوبم طاعاتتون قبول... انشالله که شب احیای دیشب رو تونستین خودتون رو سبک کنید و خالصانه از خدا حاجت بخواید....التماس دعا داشتم و دارم  دیروز وقت سونوگرافی و اعلام وضعیت این ماهم بود....ساعت 6:45 از خونه رفتیم بیرون...رفتیم پارچه ها مورد نیازمو خریدیم و بعدش ساعت 8 چیزی نمونده بود رسیدیم مطب و نشستیم و نشستم بالاخره  ساعت9شدومن رفتم داخل و بعدشم رفتم رو تخت و خانم دکتر سونوگرافی کردن و بازهم همون فولیکولای 16.17.18.19 سایزی و احتمال دوقلو شدن و این حرفا که این بار اصلا دلخوش نکردم و فقط یه انشالله زیر  لب گفتم و از تخت اومدم پایین اومدم بیرون خانم دکتر داروهامو نوشتن و روهای خاص رو مشخص کردن و راهی دارو...
26 تير 1393

دومین سونوی این ماه

ســـــــلام نماز روزه هاتون قبول باشه دوستای خوبم....الهی به حرمت این ماه مبارک و عزیز خدا جواب همه دلای شکسته رو بده...همه حاجت روابشین ...الهـــــــــــی آمین دیروز: دیروز صبح از خواب بیدارشدیم مامان و بابام خونه ی مابودن همسری هم که بانه بود....بیدارشدیم با مامانی یکم گپ زدیم بعدش به پیشنهاد مامانم یه گردگیری حسابی و جارو و خلاصه تمیز کاری کردیم و بعدش اماده شدیم رفتیم خونه ی بابا ایرج جون...چه کاریه من به مامانیم گفتم بمونیم اینجا گفت نه و راهی شدیم...وسطای راه بودیم که یهو عمو افشین مارو دید و در رماشین رو باز کرد و گفت بشینید برسونمتون...خخخخ  خوب شد خسته میشدم من با دهن روزه بخاطر مامانی مجبور شدم پیاده برم من روزه ...
25 تير 1393

میرم زیر نافی تزریق کنن بهم خخخخخخخخخ

سلام من اومدم خیلی دلم برای دوستام......نـــــــــــــــــی نــــــــــــــــــی وبلاگم تنگ شده بود یه کوچولو مختصر شرح حال بدم برم خخخخخخ اون شب که خونه ی مادرشووووووووور دعوت بودیم...رفتم با همه روبوسی کردم باخانمها منظورمه....اولش مادرشووور بعد وسط خواهر شووور و بعدش جاری دیگه نشد که با خواهرشوور بوس کاری نکنم دلمم نمیومد ضایعش کنم...ولی من رفتم جلو و اون دیدم خیلی سرده و به زور با نوک انگشتاش دست داد و به زور صورتشو اورد جلو چقد ساده ام من بعدش نشستیم دیدم مهمون رسید کسی به مانگفته بود مهمونم دارن دیدیم دختر عموی مادرشوهرمه با شوهرش و دوتاپسرکوچیکش...خلاصه نشستیم ساعت یک اینا اومدیم خونمون خلاصه بدک نبود خدا نصیب همه بکنه ا...
23 تير 1393

بالاخره حــرف زدیم

ســـــــــــلام بالاخره طلسم شکسته شد دیشب که گفتم شماره ی منزل مادرشوووووووووووووووووووووورمو دیدم ذوق مرگ شدم امروزصبح ازخواب بیدارشده بودم اما گوشیم سایلنت بود...متوجه نشدم...بعد یه دیقه نشد دوباره گوشیم زنگ خورد...همسری بود سلام و احوالپرسی وبعدش گفت الناز بابا زنگ زده بود...گفتم خب خب....به دلم افتاده بود که همین روزا خبری میشه....بابای همسری گفته بود زنگ زدیم خونتون نبودید...همسری هم کفته بود بله خونه ی پدر خانمم بودیم...صبحم باز مادرشوهری برام زنگیده بود منwcبودم...اومدم دیدم باز از خونشون زنگ زدن...برداشتم با یه صلوات زنگ زدم خونه ی مادر شوهر و یه سلام و احوالپرسی گرمی کردیم...خداروشکر....بعدش بابایی به پسرش زنگیده بود وقت...
19 تير 1393

جواب

ســلام من اومدم ساعت 18:20 دقیقه آماده شدیم و راهی شدیم...رفتیم داخل و منتظر شدیم ساعت 20:40بود که من پشت در منتظر بودم که برم داخل اتاق دکتر همسرم یه اظطرابی داشت ...منم داشتم اما ازهم پنهونش میکردیم...خلاصه رفتم داخل و طبق معمول خانم  ژیلای خوش اخلاق رو دیدم و احوالپرسی کردیم و بعد یک نفر رفتم رو تخت... قبلش دکتر باهام شوخی کرد گفت چقد شبیه خانمای کردی...گفتم نه ...گفت بچه کجایی؟گفتم بابا و بابابزرگم همه ارومیه بودیم و بعدازاینم میمونیم...گفت چون توپول و سفیدی اکثرا کردا اینطورین و اینطور خانمایی رو دوس دارن...بعد ابهام ترکی حرف  زد معاینم کرد گفت چه امپولایی داده بودم...منم توضیح دادم و بعد دید که هیچ مشکلی ندارم ر...
19 تير 1393

یه رویای نو

ســــــــــلام حالتون خوبه دوستای مهـــــــــــربونم؟ من امروز دارم میرم مطب....یه قدم نو....یه ماه جدید دیگه....و منه تکراری؟منی که تو همه ی این ماهها و روزها تکراری شدم...امروز میرم یه کیسه دارو و امپول دوباره بیارم خونه..امروز میرم که با پاهای لرزونم دوباره برم رو تخت که سونو گرافی بشم....امروز میرم که بادستای یخ زده پشت در انتظاربمونم... دارم میرم که دوباره نگاه های سنگین رو رو خودم تحمل کنم...نگاه دکتر..منشی....مریضایی امثال من... چــــــــــــــه کنم خدا صلاح منو بهترمیدونه و من تسلیم خواست خدا هستم و میمونم.... امروزم خوب گذشت...صبح لباس همسری رو اتو کردم و نهار اماده کردم و حمام رفتم و همسری دو رسید خونه نهار خوردیم ...
18 تير 1393